یادداشت های یک دختر منوجانی

امروز اصلا حوصله ی درس خوندن ندارم فقط میخوام تفریح کنم ولی نمیتونم وقت ندارم باید درس بخونم لعنت به درس یادداشت های یک دختر منوجانی...

اگه امروز آخرین روز زندگیم بود... به افشین زنگ میزدم و میگفتم نمیدونم اسمشو چی میذاری ولی من بعد تو نتونستم کسی رو دوست داشته باشم، نمیگم همه ی این سالا عاشقت موندم و بهت فکر میکردم اما نتونستم فراموشت کنم... بهش اینا رو میگفتم و دیگه برام مهم نبود چی جوابمو میده چون آخرین روزمه...شایدم ازش میخواستم حضوری همو ببینیم بعد اینا رو بهش میگفتم 

یادداشت های یک دختر منوجانی...

بعضی روزا به اون شب لعنتی فکر میکنم... به اون اس*پرم کوفتی که خودشو به تخمک رسوند... با خودم میگم من حاصل یه اتفاق خوب بودم؟ یا اجبار؟... اصلا اون شب مامان بابا خوشحال بودن؟ ...بالاخره بچه ی قبلی شون مرده بود،یه جایگزین میخواستن،یکی که با انگشت نشونش بدن و به همه بگن دیدین ما هم تونستیم؟... آدما همیشه میمیرن،نمیدونم چرا عبرت نمیگیرن و دوباره این چرخه ی معیوب رو طی میکنن

یادداشت های یک دختر منوجانی...

این دفعه فکر میکنم مثل ترم قبل تلاش نکردم... در واقع حالشو نداشتم... 

هر چه پیش آید خوش آید... فقط پاسی و تمام

از 14 تیر تا یکم مرداد... پارگی نزدیک است

یادداشت های یک دختر منوجانی...

به هیچ جای دنیا بر نمی‌خورد اگه امشب میخوابیدم و هیچ وقت بیدار نمیشدم یادداشت های یک دختر منوجانی...

نمیدونم چی شد همه چیو گفت! نمیدونم با خودش چه فکری کرد...حق داشت داغون شه... یعنی اتفاق کوچیکی نبود...واقعا نمیدونستم چی باید بگم، اوضاع یه جوری داغون بود که حتی نمیتونستم دلداریش بدم... آخه چی باید ب یادداشت های یک دختر منوجانی...ادامه مطلب

امتحانا که تموم شد جوری برگشتم خونه که نزدیک بود کیف پول و گوشیمو تو خوابگاه جا بزارم ولی حالا میبینم خونه طبق معمول ساکته! به لطف فیلمایی که دانلود کردم مجالی برای فکر کردن باقی نمیمونه، سرمو با سریالا گرم میکنم شبا تا 4 و نیم بیدارم...هیچ از این اوضاع خوشم نمیاد ولی تقدیر من اینه که بشینم فیلم ببینم! آه عجب جوک مسخره ای گفتم!... متاسفانه هنوز وابسته ی خانواده ام، این از خصلتای بدمه 

یادداشت های یک دختر منوجانی...

نمیدونم دیگه واقعا  برام مهم نیست آینده ام چطوری باشه یا چون سرم گرمه فکر تنهایی نمیاد تو ذهنم

فکر می‌کنم سفت و سخت باید به کارم بچسبم و با کارم ازدواج کنم! وقتی بهش فکر میکنم اونقدرام بد نیست... اسما که چند وقت پیش قول داده بود بهمن میریم هرمز رسما منو پیچوند منم بیخیالش شدم، فکر کنم هنوز وقتش نشده برم، دیگه هیچ کس برام مهم نیست، یخ بودم بدتر میشم

یادداشت های یک دختر منوجانی...

نمیدونم چرا این روزا به هیچ کس هیچ حسی ندارم، تو شرایط عادی باید یه ذره دلتنگ یا ناراحت میشدم وقتی میثم اونطوری حرفاشو زد و رفت ولی انگار همیشه واسه این لحظه آماده بودم دردم نیومد!

یادداشت های یک دختر منوجانی...

یه هفته پیش رفتم پیج who هر چی در مورد کرونا گفته بود رو ترجمه کردم بزارم استوری ولی هنوز که هنوزه هیچ کاری نکردم! کارشناسی من باشم بمیرم سودمند ترم! 

یادداشت های یک دختر منوجانی...