میثم

ساخت وبلاگ

نمیدونم چی شد همه چیو گفت! نمیدونم با خودش چه فکری کرد...حق داشت داغون شه... یعنی اتفاق کوچیکی نبود...واقعا نمیدونستم چی باید بگم، اوضاع یه جوری داغون بود که حتی نمیتونستم دلداریش بدم... آخه چی باید بهش میگفتم، دروغه که خواهرت برمیگرده، که زندگیتون درست میشه... از این اوضاع متنفرم... کاش میثم هیچ وقت درداشو نمیگفت... همیشه اصرار میکردم یکیو پیدا کن باهاش حرف بزنی اینطوری داغون میشی ولی حالا که به خودم جریانو گفت...دو روز که غیبش زد یه جوری هم برام آرزوی موفقیت کرد که فکر کردم قرار نیست دیگه هیچ وقت تو زندگیم پیداش شه، منم یه مشت پیام دادم امشب جوابمو داد بالاخره، تعجب کردم...دیگه دوست ندارم باهاش حرف بزنم احساس میکنم وجودم بی فایده اس، تا قبل از این سعی می‌کردم حالشو خوب کنم میدونستم مشکل بزرگی داره، گفتم حداقل من در حد توانم یکم بخندونمش اون روز بهم گفت من یه روزنه ی امیدی تو زندگیش بودم، احساس میکنم الان دیگه نمیتونم، با دونستن حقیقت نمیتونم بخندونمش، دیگه وجودم بی فایدس... کاش حالش خوب شه

یادداشت های یک دختر منوجانی...
ما را در سایت یادداشت های یک دختر منوجانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2manoojan20f بازدید : 102 تاريخ : چهارشنبه 28 اسفند 1398 ساعت: 20:34