یادداشت شماره 57

ساخت وبلاگ

امروز آخرین روز کاریمه، طرحم رسما تموم شد، کار از اون چیزی که انتظارشو داشتم کسل کننده تر بود ، شاید اگه یه مرکز شلوغ تر بودم اینقدر بهم سخت نمی گذشت یا حداقل قابل تحمل تر میشد ولی این مرکز خیلی خلوت بود ، نصف طرحمو رو صندلی نشستم پشت سیستم تا ظهر،از روزایی که 6 ساعت بیکار بودم متنفرم ، همه ی اون زمان سوخت و دیگه برنمیگرده، خانواده میخوان خوشحال باشم که کار دارم فامیل دوست همه و همه ... طبیعیه تو جامعه ایه که کار به سختی پیدا می شه وقتی وارد یه حرفه ای میشی سخت باید بهش بچسبی، اگه طرحمو تمدید میکردن یا قراردادی یا شرکتی میشدم منم نمیتونستم بهش نه بگم و موقعیتو از دست بدم...ولی این وحشتناک ترین چیز زندگیه، ما بدنیا اومدیم مختار زندگی خودمون باشیم ولی کجاش مختاریم؟ من شجاعت دنبال کردن آرزو هامو ندارم، فقط آدمای شجاعن که از منطقه ی امنشون میان بیرون و میرن سمت اهدافشون ، ولی من نمیتونم من اگه الان بهم پیشنهاد کار بدن میرم سمتش حتی اگه ازش خوشم نیاد چون این یه موقعیت تضمین شدس ولی دنبال آرزوهات بری هیچ تضمینی نیست بهشون برسی، ولی اگه آرزو ، آرزو باشه، افسانه ی شخصیت باشه، بخاطرش قلبت تند بزنه ...مثل یه عاشق دیوونه هیچی برات مهم نیس...حتی رسیدن بهشم مهم نیس، مهم رفتن به سمتشه...عاشق منطقی فکر نمیکنه دلی میره سمت معشوق... افسانه ی شخصی اینه، ولا غیر...ولی  سوال اساسی و مهم اینه ....افسانه ی شخصی من چیه؟

یادداشت های یک دختر منوجانی...
ما را در سایت یادداشت های یک دختر منوجانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2manoojan20f بازدید : 95 تاريخ : شنبه 26 مرداد 1398 ساعت: 22:06