یادداشت شماره5

ساخت وبلاگ
تقریبا یک یا دو هفته ای هست که ساعات خوابم به جای طول شب از صبح شروع میشود...به شخصه از این وضع هولناک به شدت ناراضی هستم و سعی میکنم که مجددا به روال عادی زندگی برگردم اما واقعا کار مشکلی هست...امروز طبق معمول چون تمام شب رو بیدار بودم و اونقدر هوشیار بودم که حتی گذر زمان رو حس نکردم صبح تمام خستگی و بی حالی به بدنم تزریق شد سعی کردم مقاومت کنم اما سوزش چشم هايم باعث شد بخوابم،اما از آنجایی که به خودم قول داده بودم نگذارم هرگز امروزم مثل دیروز باشه حتی توی خوابم و با اون همه گیجی ضمیر ناخودآگاهم خوشبختانه پيامم رو گرفت و تنها سه ساعت بعد از خوابم بیدار شدم با این که هیچ آلارم گوشی در کار نبود اما هدف که مشخص باشه انگار خیلی مهم تر از ابزارهای دیجیتال عمل میکند در ساعت 10/30 یک لحظه چشم هام رو باز کردم سوزش چشم هام بهتر شده بود اما هنوز پلک هام سنگینی میکرد که با دیدن چیزی درست در روبروم برق از چشم هام پرید و ضربان قلبم شدت گرفت خدای من باورم نميشد پس بالاخره به دستم رسید...درست هفته پیش روز شنبه پیامی از دفتر پست مبنی بر رسیدن بسته پستی يه نام اینجانب دریافت کردم خوشحال بودم بسته ای که منتظرش بودم بالاخره رسید اما گفتم که روال عادی زندگی ام بهم خورده بود نتوانستم صبح به اداره پست مراجعه کنم بالاخره چهارشنبه توانستم سر موعد مقرر بیدار شوم اما پدر نبود و من ماندم و انتظار...پنج شنبه با اینکه خواب موندم اما به خانواده سپردم که بسته ام رو بگیرند چیزی که میشنیدم غیر قابل باور بود اون ها بسته نازنین من رو پس فرستادند...این جمله ای بود که با شنیدنش از خواب پریدم هر چند حرف های زیادی قبل از این گفته شده بود اما من خودم رو به بیخیالی زدم تنها همین جمله بود که توانست مرا آشفته از خواب بیدار کند...مثل سر خوردن ماهی از دستان آدمیزاد کتاب هايم به راحتی از دستم قل خوردند و رفتند اما...امروز وقتی چشم هام رو باز کردم بسته رو دیدم با دیدن آرم شرکت بر روی جعبه پست همه ی تردید هامو از بین برد و مطمئن بودم خودش است.... این بود که بالاخره بعد از یک هفته کشمکش کتاب های نازنينم بينوايان،شازده کوچولو،قلعه حیوانات رو گرفتم... داشتم به این فکر میکردم زندگی چقدر میتواند غیرمنتظره باشد یک روز با آشفتگی و خاطری آزرده از خواب بیدار میشوی یک روز با تپش های قلب از سر شوق...و جالب تر آنکه هر دو حالت برای موضوعی مشترک اتفاق افتاد...درسته که فاصله زمانی این دو حالت کمتر از دو شبانه روز بود اما نمیتوان منکر این شد که هرگز چنین اتفاقی رخ نمی دهد درست است که فاصله ی زمانی بین یک اتفاق خوب یا بد ممکن است چندین سال باشد اما به طور قطع نمیتوان گفت هرگز روی خوشی را در زندگی نمي بینم...شاید واقعا هرگز روی خوشی را در زندگی نبینیم اما از آنجا که آدمی از آینده خود بی خبر است پس بیاید حداقل فرض را بر این بگذاریم که روزی تمام سختی هايمان تمام میشود بیایید اینطور فکر کنیم که بعدها وقتی اوضاع روبراه شد چقدر از رفتار گذشته مان پشیمان میشویم از آن همه ناراحتی ها حرص خوردن ها،درست مثل من که الان که آب ها از آسیاب افتاده خودم را بخاطر چینی که به ابرو دادم پشيمانم اما چه فایده زمان هرگز برنمیگردد... یک روز تپش قلبم از سر عصبانیت روز دیگر از سر خوشحالی و ذوق زدگی...پس حالا که زندگی میتواند انقدر پیش بینی نشده باشد چرا باعث آزار خودمان میشویم

یادداشت های یک دختر منوجانی...
ما را در سایت یادداشت های یک دختر منوجانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2manoojan20f بازدید : 96 تاريخ : شنبه 24 مهر 1395 ساعت: 7:44