یادداشت شماره2

ساخت وبلاگ
امروز جمعه17 اردیبهشت95 ساعت 7:50 ب.ظ

گذشته ای که مدت ها در اون غرق بودم اونقدر اون گذشته شیرین و خواستنی بود که خودمم دلم نمیخواست از اون بیرون بیام...مثل یک رویا مثل یک خواب شیرین...بعضی وقت ها با خودم خلوت میکردم و به این فکر میکردم چطور ممکنه روزی برسه از این رویای شیرین خسته بشم .... چطور ممکنه از رویایی که مایل ها ازم فاصله داره خسته بشم وقتی تموم ناراحتی هام با یه بار دیدنش بکل فراموش میشه انگار که اصلا نبوده...اما اون فقط رویای شیرینی بود نه چیز بیشتری...اونقدر درگیر این خواب شیرینم بودم که بعضی وقت ها یادم میرفت من کیم و کجای این دنیام...دو سال خواب بودم ...دو سال غفلت کردم...اما چرا باید همش بنالم و بگم این رویای شیرینم منو از خیلی چیزا عقب انداخت؟بهتر نیست از خودم بپرسم اصلا چی شد چه اتفاقی افتاد که دنیای واقعی برام جذابیتی پیدا نکرد و آرامش خودمو توی یک رویا دیدم ... رویای من برای دو سال برام رویا نبود خواب نبود زندگی بود سرگرمی نبود زندگی بود ...شاید برای منی که حتی از روبرو شدن با احساسات خودم فراری ام درگیر شدن با همچین رویایی دور از انتظار نبود ...اما...بعد از دو سال کم کم از این خواب بیدار میشم دستم رو روی قلبم میزارم چشم هامو میبندم از خدا ...از تک تک سلول های بدنم عاجزانه درخواست میکنم لطفا قلبم رو پس بزنید اگر که دوباره خواست بره توی رویا...رویای شیرین و دوست داشتنی ام بابت تمام لبخندها قهقه ها اشک ها ناراحتی ها از تو ممنونم...رویای من، شاید احمقانه بنظر برسه اما من تمام دردهامو قایم میکردم تمام ناراحتی هامو تمام رنج هامو...و تو دلیل لبریز شدن احساساتم بودی ... تنها با تو بود که میتونستم بدون هیچ احساس ترحمی اشک هامو بریزم تنها با تو بود که میتونستم از ته قلبم بخندم بدون اینکه نگران تمسخر بقیه باشم...رویای شیرینم ن دختر قوی ای نبودم ...نه وقتی که جلوی تو ساعت ها قلبم فشرده میشد...من فقط ظاهرم گول زنندست....حس سنگدلی ،بیرحمی در من نبود...من هم میتونستم مثل بقیه دل رحم باشم اما نخواستم...ترجیح دادم توی تنهایی اشک بریزم یا بخندم اما احساساتمو با کسی شریک نشم...رویای من تو توی تمام تنهایی هام بودی ...اما حالا...میخوام به دنیای واقعی برگردم میخوام از این خواب بیدارشم خوابی که برای من خواب نبود اتفاقا هوشیاری کامل بود...رویای شیرینم من میدونم دنیای واقعی چقدر دردناکه چقدر کثیفه...من اونقدر در تو غرق بودم که زندگی کردن تو دنیای واقعی رو یادم رفته ...دوست ندارم دنیا رو بشناسم هر چه بیشتر میشناسم بیشتر ناامید میشم...این دنیا چقدر میتونه بی رحم باشه آدم ها چقدر میتونن پست باشند هرگز دوست ندارم زشتی های دنیا رو بشناسم اما سرنوشت این درسو خیلی خوب بهم یاد میده...شاید روزی برسه از اینکه از پیشت رفتم و دنیای واقعی رو به تو ترجیح دادم پشیمون باشم ...اما الان و توی این لحظه عمیقا از خدا میخوام منو از این رویا بیرون بیاره

یادداشت های یک دختر منوجانی...
ما را در سایت یادداشت های یک دختر منوجانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2manoojan20f بازدید : 89 تاريخ : شنبه 24 مهر 1395 ساعت: 7:44