یادداشت شماره10

ساخت وبلاگ
سه شنبه 27 مهر 95ساعت1:15 ق.ظ

خیلی وقت بود ميخواستم بنویسم...از این روزها،از روزهای خوب...نميدونم چرا قسمتای تاریک زندگيمو دوس دارم بنویسم به جاهای شيرينش که ميرسه تنبلی میکنم...بگذریم...بالاخره بعد دو سال تاریکی روزای خوب رسیدن و خدای من.... فکر میکنم این دقیقا همون چیزیه که همیشه ميخواستم این همون چیزیه که عاشقش بودم...روزی که بهداشت قبول شدم هیچوقت فکر نمیکردم انقدر رشته شیرینی باشه جوري که با ذوق درسامو میخونم...و چقدر من خوشبختم که توی کلاسمون از همه ی بچه ها از رشتم راضی ام...ديگه هیچوقت نمیخوام به اون روزا فکر کنم به این دو سال...ولی يه چيزي رو فهمیدم،،، مطمئنم من با اون شور و حرارت که کلم بوی قورمه سبزی ميداد اگه اون زمان ميرفتم دانشگاه حتما هر روز يه جنجالی به پا میکردم اصلا خوب شد که موندم یکم عاقل تر شدم البته فقط یکم و خییییییلی تا خییییییلی محتاط تر...خیلی دوس دارم مثل قبل باشم پر شر و شور... همون بچه ی پر جنب و جوش ولی نميشه چرا؟چون باید مراقب باشم مراقب حرف مردم!!!چقددددددر از این جمله بدم مياد و چقدر بدتر که مجبورم نقاب آدمایه باکلاسو بزنم و ادا در بيارم...این حس داره خفم میکنه... فردا ساعت هفت و نيم کلاس دارم چی دارم اينجا زر میزنم ای خدا خل شدم رفت... مطمئنم 

پایان ساعت1:26

یادداشت های یک دختر منوجانی...
ما را در سایت یادداشت های یک دختر منوجانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2manoojan20f بازدید : 110 تاريخ : دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت: 19:54