یادداشت شماره30

ساخت وبلاگ
دختر همسایه مون یه سال از من بزرگ تره و جالب اینکه هم اسمی منه!

من حتی از وجودش خبر نداشتم تا یه روز که میخواستم برم مدرسه( چند سال پیش که دبیرستان بودم) دیرم شده بود و تقریبا میدویدم ، یه 206 برام بوق زد دختره ازم خواست با هم بریم مدرسه منم نفهمیدم چرا وقتی میتونست سرشو از اون شیشه کوفتی بیرون بیاره و مثِ آدم بگه مدرسش با من یکیه ترجیح داد پاشو رو ترمز بزنه و مثل پسرایی که میخوان مخ بزنن جلوم وایسه!

من حتی با همکلاسیای خودمم دوست نمی شدم چه برسه به یه سال بالایی ،  خلاصه ما یه آشنایی نصفه نیمه پیدا کردیم

گذشت و از سر تقدیر یا اتفاق! ما هر دو یه دانشگاه قبول شدیم و از بین سه تا خوابگاه تو یه خوابگاه بودیم ، با این حال رابطه ما زیاد فرقی نکرد طبق معمول اون با دوستای خودش بود 

چند هفته پیش پیشنهاد داد بریم باشگاه ، راستش یکی دو ماهی بود که تو فکرش بودم فقط چون تنبلیم میشد نرفتم ولی حالا فرصتش پیش اومد و رفتیم باشگاه اونجا بود که دختر عمه هاشو دیدم...یادمه روز اولی که رفتم بهم گفت اون دختره رو میبینی تیشرت طوسی پوشیده؟ اون دختر عممه ... میبینی قیافه گرفته واسم؟ آخه میدونی چیه داداشش اومد خواستگاریم منم جواب رد دادم فکر کنم قهر کردن..منم چیزی نگفتم اصلا چیزی باید میگفتم؟

چند دقیقه بعد دیدم با هم گرم گرفتن احوالپرسی میکنن و... دختر عمش بهش گفت انقد چاق شدی نشناختمت!!

خب این یه جواب دندون شکنه ، چون هم طعنه آمیزه هم توجیهی برای کارش بود البته اگه واقعا خودشو به کوچه علی چپ زده باشه ولی قبل از همه اینا یه دلیل دیگه هم میتونه باشه اونم این که واقعا متوجهش نشده باشه همون طور که من متوجه دختر خالم نشدم تا اینکه تو آینه دیدمش 

ولی دختر همسایه مون گویا مث من خوشبینانه به موضوع نگاه نکرد چون برگشت گفت: اینطوری مچ میگیرن !!!

داشتیم خودمونو گرم میکردیم که یه دختری اومد ...اون استایل مورد علاقه منو داشت هیکلش عالی بود از نظر من! ولی خب این یه چیز واضحه آدم هر چندم پرفکت باشه باز هم راضی نمیشه ، خلاصه دیدم دختر همسایمون خیلی باهاش گرم گرفت منم نرفتم طرفش، تمرینمو ادامه دادم که دیدم اسم منو برد اونجا بود که شاخکام فعال شدن برگشتم رفتن طرفش سلام کردم مثلا مؤدبانه ،

تقصیر من چیه که نشناختمش؟ اونقدر ازم اطلاعات داشت که روم نشد بپرسم شما؟ احتمالا دوست من تو زندگی قبلیم بوده!

بگذریم...اون روز تو راه برگشتن بیشتر در مورد دانشگاه حرف زدیم از رابطمون پرسید که ما دو تا فامیلیم؟ منم همون طور که عبارت خدا نکنه نوک زبونم بود گفتم نه و خندیدم گفتم تو یه دانشگاه تو یه خوابگاهیم

اون موقع بود که شروع کرد به بازجویی کردن همسایمون ، مگه خوابگاهتون یکیه؟ منم نفهمیدم چی میگن بیخیال شدم و گذاشتم خودشون مشکلشونو حل کنن مشکلی که چند روز بعدش فهمیدم چیه

معمولا تو راه برگشت تا جایی که میتونیم حرف میزنیم، یه موضوع پیدا میکنیم و اون موقع است که فکمون بسته نمیشه!!

تو یکی از همین چرت و پرت گویی ها گفت ببین من این موضوعو یه جوری ماس مالیش کردم اون روز سوتی بدی دادی راستش هیچ کس نمیدونه من دانشگاه آزادم منم با فکی که به آسفالت چسبیده بود و چشمای از حدقه دراومده گفتم چطور نمیدونن مگه میشه اصلا همچین چیزی؟؟!!

اونم اصرارداشت بگه آره هیچ کس نمیدونه، خب این خیلی واضحه چون کسی نمیتونه با دیپلم تجربی مهندسی شیمی بخونه!میتونستم با هزار دلیل قانعش کنم که اونا فهمیدن ولی به دلایلی به روت نمیارن ولی خب اصولا قانع کردن آدما کار من نیس

من  اون لحظه احساس کردم چقدر خوبه که من از این دغدغه ها ندارم خودمم و نگران قضاوت دیگران نیستم 

کی میدونه شاید اون روز هم از ترس اینکه مبادا رفتارش خانمانه نباشه سرشو از شیشه بیرون نیاورد و اسممو داد نزد 

یادداشت های یک دختر منوجانی...
ما را در سایت یادداشت های یک دختر منوجانی دنبال می کنید

برچسب : یادداشت,شماره, نویسنده : 2manoojan20f بازدید : 101 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1396 ساعت: 10:46