یادداشت شماره27

ساخت وبلاگ
حالم خوبه سعی میکنم اونقدر وقتمو پر کنم که به چیزای مزخرف فکر نکنم 

میرم باشگاه انرژی مو تخلیه میکنم ، دارم سعی میکنم با بقیه ارتباط خوبی برقرار کنم با عمه هام و عموهام...شاید فقط خسته شدم از اینکه بشینم توی خونه و دیگران برام مهم نباشن...من فقط اون لفظ عمو گفتنو دوس دارم،طوری که انگار حس میکنم یه بچه پنج سالم...به بار عمو محمدم تو گروه چت خانوادگی مون بهم گفت چی شده عمو؟ من اون حسو میخرم...البته بعدش عمه کوچیکه بهمون خندید...خب یه جورایی خنده دار شده،چون قبلا سالی یه بار همو میدیدم...امروز داشتم میرفتم بیرون جلو درخونمون اون یکی عموم که خونشون کنار ماست داشت میرفت بهم رسید گفت سلام عمو، فقط به گوشام شک دارم...رابطم شاید با همه ی عموها و عمه ها یکی باشه اما این فرق میکنه واقعا از تموم خونوادشون بدم میاد واسه همین عجیب بود، همون لحظه فکر کردم باید فردا پاشم برم خونه شون و دیگه تموم کنم این حصار تنهایی رو!

همه ی اینا فقط بهونس، من فقط میخوام یه زندگی آروم داشته باشم که توش نگران هیچی نباشم، نگران این که اگه همینطوری ادامه بدم احتمالا تا آخر همین سال به اسکیزوفرنی حاد مبتلا میشم و سال بعد جای کارکردن تو بیمارستان باید خودم برم بستری شم...امروز دختر دایی مو تو باشگاه دیدم، اونم خیلی کم میبینم شاید هر. شیش ماه یه بار ، از آخرین باری که دیدمش حسابی چاق شده بود زشت نبود ولی چاق بود 

ولی این چاق و لاغری کجاش مهمه وقتی یکی همه جوره هواشو داره

حتی شک دارم اون سری بخاطر خودش وزن کم کرده باشه، چون میگفت شوهرم دوس داره لاغر باشم

یکی باشه که بخاطرش این کارا رو کنی...خوبه

این عشقه، عشقی که باعث تغییرت میشه

من از اینا میخوام:)

یادداشت های یک دختر منوجانی...
ما را در سایت یادداشت های یک دختر منوجانی دنبال می کنید

برچسب : یادداشت,شماره, نویسنده : 2manoojan20f بازدید : 101 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1396 ساعت: 10:46